اسم من آوا است. من در سال 1973 به عنوان شاهد یهوی تعمید یافتم ، زیرا فکر می کردم دین واقعی را که نماینده خداوند متعال است پیدا کرده ام. برخلاف بسیاری از شما که در این سازمان بزرگ شده اید ، من در خانه ای بزرگ شدم که هیچ جهت معنوی نداشت ، جز اینکه به من گفته شود کاتولیک هستم ، زیرا پدر غیر تمرین من یکی بود. من می توانم از یک طرف تعداد دفعات حضور خانواده ما در یک مراسم مقدس کاتولیک را حساب کنم. من چیزی از کتاب مقدس نمی دانستم ، اما در سن 12 سالگی ، جستجوی خدا را در ادیان سازمان یافته آغاز کردم. جستجوی من برای هدف ، معنا و چرایی این همه شر در جهان بی وقفه بود. من در سن 22 سالگی ، متاهل و مادر دوقلوها - یک دختر و پسر - من برای تلقین پاکدل شدم ، و JWs جواب ها را دادم - بنابراین فکر کردم. شوهرم موافقت نکرد و توانست از طریق یک خواهر مسن JW در آن زمان به آثار منتشر شده راسل و رادرفورد دسترسی پیدا کند و بنابراین او خواهر و برادری را که با من تحصیل کرده بودند به چالش کشید.

به یاد دارم ، در آن زمان ، در مورد بسیاری از پیشگویی های نافرجام از آنها سال می کردم ، اما با تلاش برای انحراف و ترساندن من از این ایده که شیطان و شیاطین او در حال کار هستند و در دریافت من از حقیقت دخالت می کنند ، مواجه می شوند - روح را غمگین می کنند تا صحبت. آنها به من دستور دادند كه تمام مجموعه موسیقی ما را به زباله بریزم ، زیرا آنها اطمینان داشتند كه این ضبط ها مشكل آنهاست. موارد و تعداد کمی از موارد دیگر که ممکن است از طریق افرادی که احتمالاً درگیر روحیه هستند به خانه ما وارد شده اند. یعنی چی می دونستم ؟! آنها بسیار آگاه به نظر می رسیدند. این اولین باری بود که از شیطان و شیاطین او می شنیدم. البته ، با چنین پشتیبان گیری متقاعد کننده کتاب مقدس ، چرا من آنها را بیشتر به چالش می کشم.

یک سال بعد ، من در همه جلسات شرکت می کردم و در خدمت شرکت می کردم. من بخاطر واقعه نامزد 1975 به یاد دارم. همه چیز - مطالب مربوط به مطالعه کتاب ، مجلات ما برج مراقبت و بیدار-روی آن تاریخ تمرکز کرد. به یاد دارم که در اولین کنگره ای که شرکت کردم ، فرد فرانتس را شنیدم. من در آن زمان یک خارجی بودم که به او گوش می دادم. این که اکنون بگوییم سازمان با آن اعتقاد و رتبه بندی را آموزش نداده و تلقین نمی کند ، دروغی غیرعاقلانه است.

تازه وارد بودم ، به راحتی در ذهنیت آن زمان آنها قرار گرفتم ، حتی اگر کاملاً قانع نشده باشم. از آنجا که من در حقیقت یک نوزاد بودم ، آنها به من دستور دادند که آن را در قفسه بگذارم تا زمانی که روح به من درک واقعی بدهد. من اعتماد داشتم که با پیشرفت در حقیقت ، در این فرض بینش به من داده می شود. کورکورانه اطاعت کردم.

من سعی داشتم در سازمانی جای بگیرم که به نظر می رسید حول خانواده های مستقر باشد. من متفاوت بودم و احساس می کردم فقط در آن جور نمی شوم و قبلاً اعتقاد داشتم که فقط شوهرم «حقیقت» را می دید و آن را از آن خودش می ساخت ، دعاهایم برای خوشبختی مستجاب می شد. من می توانم از روابط نزدیک این خانواده ها با محافل درونی خانواده های فداکار دیگرشان لذت ببرم. من به یاد می آورم که احساس کردم مانند یک فرد خارجی می خواهم آن احساس گرم و فازی گرم را داشته باشم که فکر می کردم دیگران دارند. من می خواستم به خانواده جدیدم تعلق داشته باشم ، زیرا خانواده خودم را به خاطر حقیقت ترک کردم. (معدن به خصوص گرم و مبهم نبود)

به نوعی ، من همیشه در تلاش بودم - هرگز اندازه گیری نمی کردم. من اعتقاد داشتم که من مشکل هستم. همچنین ، من یک مشکل جدی داشتم که در آن زمان هرگز برای کسی آشکار نکردم. من از انجام کارهای خانه به خانه وحشت داشتم. وحشت داشتم تا اینکه آن در باز شد ، و نمی دانستم چه چیزی در پشت آن قرار دارد. من از آن وحشت داشتم من واقعاً فکر می کردم که باید ایمان من کاملاً مشکلی داشته باشد ، زیرا من نمی توانستم وحشتی را که وقتی انتظار می رفت در را به خدمت بگیرم کنترل کنم.

نمی دانستم که این مشکل ریشه ای مبتنی بر تروما دارد که از کودکی من نشأت گرفته است. یک پیرمرد بسیار نامهربان متوجه این موضوع شد و مرا به دلیل ناتوانی در غلبه بر ترس خود مسخره کرد. او از من دیدار کرد و پیشنهاد کرد که روح القدس تحت تأثیر شیطان در من کار نمی کند و من ممکن است شرور باشم. من خیلی ویران شده بودم وی سپس به من گفت كه از ملاقات خود با دیگران صحبت نكنم. این بزرگتر نادان پیر و بسیار قضاوت گر بود. در تاریخ بسیار بعدی ، من او را به بزرگی که احترام او داشتم گزارش دادم ، اما تنها پس از ترک سازمان. در آن زمان با او برخورد شد. راستش را بخواهید ، من آن را وضعیتی می دانم که نابینایان نابینایان را هدایت می کنند. همه ما نابینا و نادان بودیم.

چهار فرزند من این دین را کلاله ای می دانستند که باعث می شد احساس تعلق ندارند. آنها با همه بچه های دیگر (غیر JW) که با آنها به مدرسه می رفتند متفاوت بودند. آنها به محض بالغ شدن ، (در اوایل سال های نوجوانی) رویگردان شدند زیرا اصلاً اعتقادی به آن نداشتند. فرزندان من در مدرسه بسیار درخشان و سرآمد هستند ، و فکر آنها این است که از دبیرستان تحصیل نمی کنند و فقط برای تأمین معاش کارگر می شوند ، دیوانگی بود. البته شوهر تحصیل کرده من هم همین احساس را داشت. بزرگ شدن در یک خانه متفرق سهم خود را از مشکلات داشت و آنها احساس کردند که از کودکی عادی محروم هستند.

احساس دلسردی کرده بودم و از بچه های بزرگتر کمک خواستم. یک زن و شوهر شگفت انگیز ، مبلغینی که از پاکستان به خانه برگشتند ، فرزندانم را زیر پر و بال خود گرفتند و با وفاداری با آنها درس می خواندند ، از آنها مراقبت می کردند که گویی از آن خودشان هستند ، و همیشه در حالی که در زندگی ام تلاش می کردم برای اندازه گیری تلاش کنم ، به من کمک می کردند.

بله ، افراد صادق و زیبایی وجود دارند که واقعاً پدر و فرزندش را دوست دارند و وقت خود را در یک کار عاشقانه فدا می کنند. به خاطر آنها من بیشتر ماندم. در نهایت ، من شروع به دیدن نور کردم. مخصوصاً بعد از اینکه به کلونا نقل مکان کردم. قبل از میلاد من با این اعتقاد به سازمان آمدم که "عشق" را که نشانه شناسایی مسیحیان واقعی است ، تجربه خواهم کرد. این مورد نبوده است.

من می دانم که افراد شگفت انگیزی وجود داشتند و به دلیل آن افراد صادق و صادق ، من 23 سال در سازمان ماندم ، فکر کردم که بیشتر تلاش خواهم کرد ، و اگر فقط منتظر یهوه باشم همه کار می شود. من رفتار اطرافم را به انسانهای ناقص نسبت دادم ، هرگز در نظر گرفتن این سازمان خاص کاملاً نادرست بود. حتی پس از 20 سال دوری کامل از آن ، هرگز کلمه ای را علیه هیئت حاکمه نمی گفتم ، از ترس اینکه در ارزیابی خود از آن اشتباه کردم و هرگز بخشیده نخواهم شد. ترس از مرتد بودن.

این که وقتی چند سال پیش یاد گرفتم این تغییر کرد که هیئت مدیره بالفعل سیاست عدم تحویل پدوفیل ها به مقامات. اکنون بسیاری از قربانیان این امر را برای محافظت از دیگران مانند خود در فضای باز می خواهند. آنها خواستار پاسخگویی و پول برای پرداخت هزینه تروما درمانی هستند که در نهایت برای آنها هزینه سنگینی به همراه خواهد داشت. بسته به شرایط سالها طول می کشد تا بهبود یابد. همانطور که خواهید دید مطمئناً توجه من را به خود جلب کرد.

قبل از یادگیری آن ، من حتی به صورت آنلاین نگاه نمی کردم تا بخوانم دیگران در مورد سازمان چه می گویند. برادر ریموند فرانتس توجه من را به خود جلب کرد ، فقط به دلیل عدم قضاوت و صداقت کامل او هنگام صحبت درباره دیگران ، از جمله هیئت حاکمه. من جرات کردم یک روز به تعدادی از نقل قول های کتاب او نگاه کنم و از میزان صداقت و فروتنی نظرات او متعجب شدم. این مرتد نبود. این یک حقیقت جوی بود. مردی که بدون ترس و هراس برای آنچه درست است ایستاد.

من سرانجام در سال 1996 رفتم و بی سر و صدا از حضور در جلسه متوقف شدم و دلیل آن را نگفتم وقتی حدوداً یک سال بعد پیرمردی که به او احترام می گذاشتم بهمراه یک ناظر مدارس از من دیدار کرد ، با این جواب گفتم: "من فقط مناسب نیستم. حتی به دلیل مشکلم نمی توانم کار خانه به خانه را انجام دهم." من گفتم که خواهران و برادرها بر اساس میزان زمانی که در خدمت خدمت می گذرانند رتبه بندی می شوند و اگر نتوانند با بقیه ادامه دهند ضعیف ارزیابی می شوند. سپس آنها سعی کردند تا به من اطمینان دهند که چقدر دلم برای من تنگ شده و دوستشان دارم ، گفتم: "این چیزی نیست که من تجربه کرده ام. نه در حالی که من در جلسات شرکت می کردم ، و نه اکنون. تقریباً به دلیل اینکه دیگر از حضور در جلسات و مجامع دست برداشته ام ، تقریباً از همه اعضا دوری می کنم. این عشق نیست. "

من هیچ کار اشتباهی نکردم ، و با این حال من حتی غیر قابل تأیید شناخته شدم. وای! این برای من چشم بازکن بود. برخی از داورترین افرادی که من تاکنون شناخته ام شاهدان یهوه هستند. من می توانم بخاطر داشته باشم که در حال خدمت با یک پیشگام بسیار محترم بودم که پس از پیاده روی از یک راهرو "نه در خانه" که دارای یک کالسکه بی نظیر بود ، گفت ، "اوه خوب ، ما واقعاً نمی خواهیم افراد کثیف مانند اینها را در سازمان پاک ما اکنون ، نه؟ " من شوکه شدم

من هرگز به پیشگویی نافرجام سال 1975 ، یا دکترین نسل شکست خورده 1914 ، یا این واقعیت که کودک آزار در آن طرف راهرو از من در یک کنوانسیون منطقه نشسته بود ، پس از اینکه یک قربانی جوان نوجوان مورد آزار و اذیت خود قرار گرفت و مورد توجه بزرگترها قرار گرفت ، اشاره نکردم. در جماعت ما - چیزی که آنها نتوانستند آن را به مقامات گزارش دهند !. این مرا وحشت زده کرد. از طریق یکی از دوستان نزدیک خانواده مقتول ، از من آزار شد. من این دختر و مهاجم او را (که احساس کردم غیرقابل اعتماد است ، از روز اول ملاقات او) می شناختم. بنابراین او در آنجا نشست ، با مجمعی از خواهران و برادران و فرزندانشان که چیزی در مورد آن نمی دانستند. ولی من انجام دادم.

من با گریه از آن کنوانسیون خارج شدم ، و دیگر هرگز برنگشتم. آن مرد در جماعت ماند و کسی نمی دانست ، مگر چند نفر که به آنها گفته شد در مورد آن با دیگران صحبت نکنند. این در اجتماع Westbank ، شهری کوچک در خارج از Kellowna بود. من در آن زمان قبلاً در کلونا زندگی می کردم. بعد از رفتنم ، متوجه شدم که چرا آن حادثه چنین واکنشی را در من ایجاد کرد و باعث شد دیگر هرگز به سالن اجتماعات یا سالن پادشاهی وارد نشوم.

از آنجا که توانایی مالی آن را داشتم ، وارد تحلیل روانشناختی شدم تا بتوانم ریشه ترس های خود را پیدا کنم. من این کار را به مدت 25 سال به تأخیر انداختم زیرا JWs از مراجعه به متخصصان دنیایی مانند روانپزشکان یا روانشناسان منصرف شد. نباید اعتماد کرد. مگر اینکه برای عملکرد طبیعی نیاز به دارو باشد.

سریع به جلو

من هرگز به کسی نگفته ام که در سن XNUMX سالگی چه اتفاقی برایم افتاده است - فقط شوهرم که کنارم ایستاد ، سپس خواهر و برادرهایم ، همانطور که من تصور غیرقابل تصور را باز کردم. من در یک شهر کوچک لانگلی پیش از میلاد در یک مزرعه XNUMX هکتاری زندگی می کردم و در اوایل دهه XNUMX به طور منظم با برادر و خواهرم در جنگل های اطراف بازی می کردم. همانطور که می دانید ، در آن روزها هیچ کس در مورد کودک آزاری با فرزندان خود صحبت نمی کرد - حداقل من این حرف را نزدم. چه کسی حتی فکر می کند چنین اتفاق وحشتناکی می تواند در یک شهر کوچک روستایی مانند لنگلی رخ دهد. همه ما احساس امنیت می کردیم

یک روز ، با برادر و خواهرم در مدرسه ، من از نزدیکترین همسایگان خود در یک مسیر جنگلی انبوه تنها به خانه می رفتیم که مردی از پشت درخت بزرگی بیرون پرید و مرا گرفت. همسایه ، پیرمردی ، فریادهای من را شنید و آمد و دوید یا باید بگویم سرگرمی. این اقدام جان من را نجات داد ، اما وحشت کاری که آن درنده با من کرد قبل از اینکه این همسایه بتواند مرا نجات دهد ، نجات داد. مرد فرار کرد.

سریع به جلو

مادرم دچار انکار شد ، زیرا می ترسید که مردم ببینند او به عنوان محافظ مادر شکست خورده است. او در آن زمان در خانه بود. بنابراین ، او کل ماجرا را شل کرد انگار که هرگز اتفاق نیفتاده است - هیچ پلیس ، هیچ دکتر ، هیچ درمانی. حتی خانواده من تا سال 2003 نمی دانستند. آنها می دانستند که چیزی وحشتناک اشتباه است زیرا تمام شخصیت من تغییر کرده است. من چنان آسیب دیده بودم که در حالت جنینی به شدت می لرزیدم و نمی توانستم صحبت کنم ، همانطور که بعداً از مادرم یاد گرفتم.

سریع به جلو

نتیجه این تجربه مرگ من را از ترس از تنها ماندن در خانه ، در خانه و موقعیتهای بیشمار ترساند. من عوض شده بودم به طور معمول یک دختربچه بسیار خونگرم و صمیمی ، از تاریکی خجالتی و وحشت کردم. ترس همراه همیشگی من بود. روان من آن را از خاطراتم جلوگیری کرد تا حتی از وحشت و درد ناشی از آن جان سالم به در ببرد و بتوانم به زندگی خود ادامه دهم. من آن را بدبختانه زندگی کردم ، ناخودآگاه بارها و بارها. اتفاقات ناگفتنی برای من رخ داده بود. آن مرد فردی بسیار بیمار بود.

سریع به جلو

وی ادامه داد تا دختر كوچك دیگری را كه در یك مایل در جاده زندگی می كرد ، بگیرد. او را در ماشین خود برداشت ، او را به خانه خود برد ، کتک زد ، مورد تجاوز قرار داد و سپس او را به قتل رساند ، و جسد را در جنگل تنها چند مایل از خانه ما مخفی کرد. نام آن مرد جرالد ایتون بود و او یکی از آخرین مردانی بود که در 1957 به جرم قتل در سال قبل از میلاد به دار آویخته شد.

20 سال طول کشید تا بتوانم این مسئله را باز کنم و آن را درمان کنم. بنابراین بسیاری از کودکان در این جهان از آسیب های ناشی از جنگ ، تجاوز جنسی و بردگی جنسی رنج می برند. آنها چنان آسیب دیده اند که تنها امید بهبودی کامل از جانب خداوند ما عیسی مسیح خواهد بود. زمانی بود که فقط برای بهبودی خودم به عیسی مسیح متوسل شدم و ترس من به گذشته تبدیل شد. آن كوچكان گمشده و شكنجه شده در طول تاريخ و تا زمان بازگشت مسيح ، داستان هاي تحمل ناپذيري را براي ما خواهند داشت كه يك روز آنها را خواهيم شنيد. من تجربه خود را در مقایسه با دیگران چیزی نمی دانم. کودکانی که مرتبا مورد آزار جنسی قرار می گیرند اساساً به عنوان یک انسان تعطیل می شوند.

در حال حاضر ، سو abuse استفاده جنسی از کودکان در راس سازمانهای مذهبی قرار دارد. سرانجام!

من هنوز نمی توانم فقدان اقدامی علیه این شکارچیان را در سازمان شاهدان یهوه درک کنم ، و یا اینکه چگونه امروز جماعت ها ادامه می دهند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است ، علی رغم همه شواهد آنلاین. آزمایشات واقعی برای شنیدن و خواندن همه در آن وجود دارد. دلسوزی یا عشق را در کجای این تصویر می توان یافت؟ این شکارچیان ممکن است قاتل نباشند ، اما خسارتی که آنها به روان یک قربانی وارد می کنند ، مادام العمر است. آنها زندگی ها را نابود می کنند. این دانش عمومی است.

آیا این همه به نظر من شبیه داستان من هنگام خواندن نیست گزارش نهایی ARC به شاهدان یهوه؟

وقتی در سال 2003 با مادرم روبرو شدم ، او بسیار شبیه هیئت حاکمه رفتار کرد. همه چیز در مورد او بود. سپس انگشت خود را به سمت من گرفت و گفت: "من به شما گفتم هرگز اجازه ندهید کسی شما را لمس کند!" (او در کودکی چنین چیزی به من نگفته بود ، اما سرزنش کردن من به نوعی ، در ذهنش باعث شد که رفتار او بسیار مقصر باشد؟) او بیشتر نگران خود و ظاهر او بود.

البته اگر مادر من ایستون را به مقامات گزارش دهد و آنها نیز جامعه کوچک را هشدار دهند ، ممکن است از آنچه برای کارولین مور 7 ساله اتفاق افتاد جلوگیری شود. به من گفته اند که در آن سال ها سرزنش یک زن در هنگام تجاوز به عنف معمول بود. او آن را درخواست کرد. و در صورت امکان پوشانده می شود. این همچنین دفاع از برادری بود که با دختر نوجوان جوان در Westbank سو sex استفاده جنسی کرد. آن برادر چهل ساله بود ، یک خانواده. همچنین ، آیا یکی از سو ab استفاده کنندگان در استرالیا مقصر خود را به دلیل لباس خوابهایی که در خانه پوشیده بود مقصر ندانست؟ وی گفت: "خیلی آشکار".

من ممکن است سازمانی را ترک کرده باشم ، اما هرگز پدرمان یهوه ، و نه پسر او را ترک نکردم. من خیلی خوشحالم که سایت های Beroean Pickets را پیدا کردم. من بعد از بررسی فقط مقداری از مقالات مربوط به مسائل اعتقادی ، با هیجان به شوهرم گفتم: "این افراد من هستند. آنها مثل من فکر می کنند! آنها حقیقت طلب هستند. "

من طی 20 سال گذشته ثروت خود را صرف درمانهای مختلف کرده ام و تنها راحتی که می توانم به دیگران که از نظر ضربات جسمی مانند من آسیب دیده اند ، بدهم این است: بله ، بهبودی امکان پذیر است و تنها درمانی است که به من کمک کرد تا بر آن غلبه کنم چنین ترس بی وقفه و ناخودآگاه ریشه دار یک تحلیلگر روانشناسی کاملاً تخصصی با PHD در آن زمینه بود. و بسیار هزینه بر است. تعداد آنها بسیار کم است.

بعد از همه اینها ، متوجه شدم که تسلیم کامل من در برابر اراده پدرمان و عشق بی قید و شرط پروردگار ما عیسی مسیح است که امروز واقعاً من را متحول کرده است: خود بیدار شده خودم. قلب من با آن زنانی که شجاعانه در محاکمه های استرالیا صحبت می کردند روبرو شد. ویرانی که آنها به دست انسانهای ناآگاه و نابینا متحمل شده اند سخت قابل درک است. اما دوباره ، همه ما نابینا بودیم ، مگر نه؟ اتفاق خوبی که ما نمی توانیم درباره دیگران قضاوت کنیم.

خواهر تو

آوا

 

14
0
لطفا نظرات خود را دوست دارم ، لطفاً نظر دهید.x