[یک حساب شخصی، ارائه شده توسط جیم مک]

فکر می کنم اواخر تابستان 1962 بود، Telstar by the Tornadoes در رادیو پخش می شد. من روزهای تابستان را در جزیره بت‌های بوته در ساحل غربی اسکاتلند گذراندم. کلبه روستایی داشتیم. آب لوله کشی و برق نداشت. کار من پر کردن ظروف آب از چاه عمومی بود. گاوها با احتیاط نزدیک می شدند و خیره می شدند. گوساله‌های کوچک‌تر برای مشاهده ردیف جلو از بین می‌روند.

عصرها، کنار لامپ های نفت سفید می نشستیم و به داستان گوش می دادیم و پنکیک های تازه ای می خوردیم که با لیوان های کوچک شیرینی شسته می شدند. لامپ ها صدایی شبیه به هم ایجاد می کردند و باعث خواب آلودگی می شدند. همانجا در رختخوابم دراز کشیدم و ستاره هایی را که از پنجره می ریزند تماشا می کردم. وقتی کائنات وارد اتاقم شد، تک تک آنها و من پر از هیبت در قلبم شد.

خاطرات کودکی از این دست اغلب به من سر می زد و آگاهی معنوی من را از دوران جوانی به من یادآوری می کرد، البته به شیوه کودکانه خودم.

درد داشتم که بدانم چه کسی ستاره ها، ماه و جزیره زیبایی را خلق کرده است که از کلایدساید گلاسکو بسیار دور بود، جایی که مردان بیکار مانند شخصیت های نقاشی لوری در گوشه و کنار خیابان معطل می شدند. جایی که خانه های پس از جنگ نور طبیعی را مسدود کردند. جایی که سگ‌های نامرتب از میان سطل‌ها برای ضایعات نجات پیدا می‌کردند. جایی که همیشه به نظر می رسید، مکان های بهتری برای بزرگ شدن وجود داشت. اما، ما یاد می‌گیریم که با دست‌هایی که زندگی به ما می‌دهد کنار بیاییم.

متأسفم که پدرم وقتی دوازده ساله شدم چشمانش را بست. دوران سختی برای نوجوانی که بدون حضور یک دست محبت آمیز اما محکم بزرگ می شود. مادرم الکلی شد، بنابراین من از بسیاری جهات تنها بودم.

بعد از ظهر یک یکشنبه سال‌ها بعد، نشسته بودم و مشغول خواندن کتابی از یک راهب تبتی بودم - حدس می‌زنم این روش ساده‌لوحانه‌ای من برای جستجوی هدف زندگی بود. در زدند. مقدمه این مرد را به خاطر نمی آورم، اما او دوم تیموتائوس 2: 3-1 را با نقص گفتاری دردناکی خواند. من به شجاعت او احترام گذاشتم، در حالی که او مانند خاخامی که میشنا را می خواند، جلو و عقب می رفت و در حالی که برای بیرون آوردن کلمات دست می زد. از او خواستم که هفته بعد که برای امتحانات آماده می‌شدم برگردد.

با این حال، آن کلماتی که او خواند در طول هفته در گوشم زنگ می زد. یک بار یکی از من پرسید که آیا شخصیتی در ادبیات وجود دارد که من خودم را با آن مقایسه کنم؟ شاهزاده میشکین از داستایوفسکی ادم سفیه و احمق، من پاسخ دادم. میشکین، قهرمان داستان داستایوفسکی، با دنیای خودخواهانه قرن نوزدهمی خود احساس بیگانگی می کرد و بد فهمیده و تنها بود.

بنابراین، هنگامی که سخنان دوم تیموتائوس 2 را شنیدم، خدای این جهان به سؤالی که قبلاً با آن دست و پنجه نرم می کردم، پاسخ داد، یعنی چرا جهان این گونه است؟

هفته بعد، برادر یکی از بزرگان، ناظر ناظر را با خود آورد. مطالعه ای در آغاز شد حقیقتی که به زندگی ابدی منتهی می شود. دو هفته بعد، ناظر ناظر یک ناظر منطقه‌ای را که باب نام داشت، که مبلغ سابق بود، آورد. آن بعد از ظهر را با تمام جزئیات به یاد می‌آورم. باب یک صندلی میز ناهار خوری را گرفت و آن را پشت به جلو نشست، بازوهایش را روی تکیه گاه گذاشت و گفت: "خب، آیا در مورد چیزهایی که تا به حال آموخته ای سوالی داری؟"

در واقع، یکی وجود دارد که من را متحیر می کند. اگر آدم زندگی جاودانی داشت، اگر زمین بخورد و از روی صخره ای بیفتد چه می شود؟

باب پاسخ داد: «بیایید به مزمور 91:10-12 نگاه کنیم.

«زیرا او به فرشتگان خود در مورد تو فرمان خواهد داد که در تمام راههایت از تو محافظت کنند.

تو را در دستان خود خواهند برد تا پایت را به سنگ نزنی.»

باب ادامه داد که این یک پیشگویی در مورد عیسی است، اما استدلال کرد که می تواند در مورد آدم و در نتیجه کل خانواده بشری که به بهشت ​​رسیده اند نیز صدق کند.

بعداً، برادری به من گفت که شخصی از باب سؤالی غیرمعمول پرسید: "اگر آرماگدون آمد، در مورد فضانوردان در فضا چطور؟"

باب با آیه 4 عبدیا پاسخ داد:

            «اگرچه مثل عقاب اوج بگیری و در ستارگان لانه بسازی،

            خداوند می گوید از آنجا تو را پایین خواهم آورد.»

روشی که کتاب مقدس می تواند به این سؤالات پاسخ دهد مرا تحت تأثیر قرار داد. من به سازمان فروخته شدم. من نه ماه بعد در سپتامبر 1979 غسل تعمید گرفتم.

می توانید سوال بپرسید، اما پاسخ ها را زیر سوال نبرید

با این حال، شش ماه یا بیشتر بعد، چیزی مرا آزار داد. ما چند «مسح» در اطراف داشتیم، و من متعجب بودم که چرا آنها هرگز به «غذای معنوی» ما کمک نکردند. تمام مطالبی که خواندیم ربطی به این اعضای به اصطلاح نداشت طبقه برده وفادار. این را با یکی از بزرگان مطرح کردم. او هرگز به من پاسخ قانع کننده ای نداد، فقط گاهی اوقات کسانی از آن گروه گهگاه سؤال می فرستند و گاهی در مقاله ها مشارکت می کنند. من احساس کردم که این هرگز با الگویی که عیسی از آن صحبت کرد مطابقت نداشت. اینها باید به جای مقاله «گاه به گاه» در خط مقدم قرار می گرفتند. اما من هرگز آن را به یک مسئله تبدیل نکردم. با این وجود، یک هفته بعد، متوجه شدم که علامت گذاری شده ام.

پیام واضح بود، وارد خط شوید. چه کاری می توانستم انجام دهم؟ این سازمان گفته های زندگی ابدی را داشت، یا اینطور به نظر می رسید. علامت گذاری بی رحمانه و غیرقابل توجیه بود. من مطمئن نیستم که چه چیزی بیش از همه آسیب دیده است، نشانه گذاری یا اینکه به این برادر بزرگتر به عنوان یک پدر مورد اعتماد نگاه می کردم. دوباره تنها شدم

با این وجود، غبار از خودم را خالی کردم و در قلبم مصمم شدم که به سمت خادم خدمتگزار و در نهایت به یک بزرگتر پیشرفت کنم. وقتی فرزندانم بزرگ شدند و مدرسه را رها کردند، من پیشگام بودم.

دهکده پوتمکین

در حالی که بسیاری از مسائل اعتقادی همچنان مرا آزار می‌داد، یکی از جنبه‌های سازمان که بیشترین دردسر را برای من ایجاد کرد، نبود عشق بود و هست. این همیشه مسائل بزرگ و دراماتیک نبود، بلکه مسائل روزمره مانند شایعات، تهمت ها و شکستن اعتماد به نفس بزرگان با افراط در گفتگو با همسرانشان بود. جزئیاتی از مسائل قضایی وجود داشت که باید محدود به کمیته ها می شد اما علنی می شد. من اغلب به تأثیر این «نقص» بر قربانیان چنین بی‌احتیاطی فکر می‌کنم. یادم می آید که در یک کنگره در اروپا شرکت کردم و با یک خواهر صحبت کردم. پس از آن، برادری نزدیک شد و گفت: آن خواهری که باهاش ​​صحبت کردی به عنوان فاحشه عمل کردی. من نیازی به دانستن آن نداشتم. شاید او سعی می کرد گذشته را پایین بیاورد.

در جلسات بزرگان، مبارزات قدرت، منیت‌های پرانرژی، مشاجره‌های دائمی، و هیچ احترامی برای روح خدا وجود داشت که در آغاز جلسه به دنبال آن بود.

همچنین برای من نگران بود که جوانان در سن سیزده سالگی تشویق شوند تا غسل تعمید بگیرند و بعداً تصمیم بگیرند که بروند و جو وحشی خود را بکارند و خود را اخراج کنند، سپس در حالی که منتظر بازگرداندن هستند، پشت بنشینند. این با مَثَل پسر ولگرد که پدرش او را «دور» دید و ترتیب داد تا پسر توبه‌کننده‌اش را جشن بگیرد و به او احترام بگذارد، بسیار فاصله داشت.

و با این حال، به عنوان یک سازمان، ما در مورد عشق منحصر به فردی که داشتیم، غزلیاتی داشتیم. همه اینها یک روستای پوتمکین بود که هرگز ماهیت واقعی آنچه را که در حال رخ دادن بود منعکس نمی کرد.

من معتقدم خیلی ها وقتی با آسیب های شخصی مواجه می شوند به هوش می آیند و من نیز از این قاعده مستثنی نبودم. در سال 2009، در جماعتی در آن نزدیکی سخنرانی عمومی داشتم. وقتی همسرم از سالن خارج شد، احساس افتادن داشت.

گفتم: «بیا بریم بیمارستان.

"نه، نگران نباش، من فقط باید دراز بکشم."

اصرار کردم: «نه، لطفاً، بیا بریم».

پس از معاینه کامل، پزشک جوان او را برای سی تی اسکن فرستاد و او با نتایج بازگشت. او بدترین ترس من را تایید کرد. تومور مغزی بود در واقع، پس از بررسی بیشتر، او چندین تومور از جمله سرطان غده لنفاوی داشت.

یک روز عصر هنگام ملاقات با او در بیمارستان، مشخص شد که حال او رو به وخامت است. بعد از بازدید، برای اطلاع مادرش سوار ماشین شدم. آن هفته برف سنگینی در اسکاتلند بارید، من تنها راننده بزرگراه بودم. ناگهان برق ماشین قطع شد. بنزینم تمام شد. با شرکت رله تماس گرفتم و دختر به من گفت که در بحث سوخت شرکت نمی کنند. با یکی از بستگان کمک تماس گرفتم.

چند دقیقه بعد مردی پشت سرم بلند شد و گفت: "از آن طرف دیدمت، به کمک نیاز داری؟" از محبت این غریبه چشمانم پر از اشک شد. او 12 کیلومتر رفت و برگشت انجام داده بود تا برای کمک بیاید. لحظاتی در زندگی هستند که در سرمان می رقصند. غریبه هایی را می بینیم، هرچند لحظه ای، اما هرگز فراموششان نمی کنیم. چند شب بعد از این برخورد همسرم از دنیا رفت. فوریه 2010 بود.

اگرچه من یک پیر پیشگام بودم که زندگی پرمشغله‌ای داشتم، اما احساس تنهایی غروب‌ها را درهم شکستم. تا نزدیکترین مرکز خرید 30 دقیقه رانندگی می کردم و با یک قهوه می نشستم و به خانه برمی گشتم. یک بار، با یک پرواز ارزان به براتیسلاوا رفتم و تعجب کردم که چرا بعد از رسیدن این کار را انجام دادم. مثل یک جیب خالی احساس تنهایی می کردم.

آن تابستان، من هرگز در همایش منطقه ای معمولم شرکت نکردم، می ترسیدم همدردی برادران بیش از حد طاقت فرسا باشد. دی وی دی ای را به یاد آوردم که انجمن درباره کنوانسیون های بین المللی منتشر کرده بود. فیلیپین شامل رقصی به نام زنگ زدن حدس می‌زنم کودک درون من بود، اما من این دی‌وی‌دی را بارها و بارها تماشا کردم. هنگامی که به آنجا سفر کردم، بسیاری از برادران و خواهران فیلیپینی را در رم ملاقات کردم و اغلب از مهمان نوازی آنها متاثر شدم. بنابراین، با یک همایش انگلیسی در نوامبر همان سال در مانیل، تصمیم گرفتم بروم.

روز اول، با خواهری از شمال فیلیپین آشنا شدم و بعد از کنگره با هم شام خوردیم. ما با هم در تماس بودیم و من چندین بار برای دیدن او به سفر رفتم. در آن زمان، دولت بریتانیا در حال تصویب قانونی بود که مهاجرت را محدود می کرد و تابعیت بریتانیا را برای ده سال محدود می کرد. اگر قرار بود این خواهر همسر من شود، باید سریع حرکت می‌کردیم. و به این ترتیب، در 25 دسامبر 2012، همسر جدیدم وارد شد و بلافاصله پس از آن تابعیت انگلستان را دریافت کرد.

باید زمان خوشی بود، اما به زودی برعکس آن را کشف کردیم. بسیاری از شاهدان، به ویژه من، ما را نادیده می گیرند. با وجود بیدار ارائه مقاله ای در آن زمان که از این واقعیت حمایت می کند که مردان پس از سوگ زودتر از زنان ازدواج می کنند، هرگز کمکی نکرد. شرکت در جلسات دلسرد کننده شد و یک روز عصر در حالی که همسرم برای جلسه پنجشنبه آماده می شد، به او گفتم که دیگر برنمی گردم. او هم قبول کرد و رفت.

خروج استراتژی

تصمیم گرفتیم بخوانیم انجیل ها و کتاب اعمال رسولان و به طور سیستماتیک از خود پرسیدیم که خدا و عیسی از ما چه می خواهند؟ این احساس آزادی زیادی به ارمغان آورد. در سه دهه گذشته، مثل درویشی در حال چرخش دور خودم می چرخیدم و هرگز به پیاده شدن فکر نمی کردم. اگر بنشینم و فیلم ببینم یا برای یک روز تفریح ​​بروم، سفرهای احساس گناه وجود دارد. بدون چوپانی یا صحبت و آیتم هایی برای آماده کردن، وقت داشتم تا کلام خدا را به طور مستقل و بدون تأثیر بیرونی بخوانم. احساس طراوت می کرد.

اما در این میان شایعاتی مبنی بر مرتد بودن من منتشر شد. که من با حقیقت ازدواج کردم اینکه با همسرم در سایت عروس روسی آشنا شدم و غیره. وقتی کسی شاهدان را ترک می‌کند، به‌ویژه وقتی بزرگ‌تر یا برادری باشد که آن‌ها را روحانی می‌دانستند، دوگانگی به وجود می‌آید. آنها یا شروع به زیر سوال بردن باورهای خود می‌کنند یا راهی برای توجیه اینکه چرا برادرشان را ترک کردند، در ذهنشان پیدا می‌کنند. دومی را با استفاده از عبارات دیگری مانند غیر فعال، ضعیف، غیر روحانی یا مرتد انجام می دهند. این راه آنها برای ایمن کردن پایه های متزلزلشان است.

در آن زمان من خواندم چیزی برای حسادت نیست توسط باربارا دمیک او یک فراری از کره شمالی است. تشابهات بین رژیم کره شمالی و جامعه مشابه بود. او درباره کره شمالی نوشت که دو فکر متناقض در سر دارند: سوگیری شناختی مانند قطارهایی که در خطوط موازی حرکت می کنند. این تصور رسمی وجود داشت که کیم جونگ اون یک خداست، اما شواهدی برای حمایت از این ادعا وجود نداشت. اگر کره شمالی علناً در مورد چنین تناقضاتی صحبت می کرد، خود را در مکان خائنانه ای می دید. متأسفانه، نیروی رژیم، مانند جامعه، این است که مردم خود را کاملاً منزوی کند. چند لحظه به خواندن نقل قول های کلیدی از کتاب دمیک در وب سایت گودریدز اختصاص دهید چیزی برای حسادت نیست نقل قول های باربارا دمیک | Goodreads

من اغلب غمگین می شوم وقتی شاهدان یهوه سابق را می بینم که به خداناباوری می افتند و اشغال دنیای غرب فعلی را به سمت سکولاریسم می گیرند. خداوند به ما این امتیاز را داده است که کارگزاران اخلاقی آزاد باشیم. این انتخاب عاقلانه ای نیست که خدا را به خاطر شکلی که مسائل پیش آمده سرزنش کنیم. کتاب مقدس پر از احتیاط در مورد اعتماد به انسان است. با وجود رفتن، همه ما همچنان در معرض موضوعی هستیم که شیطان مطرح کرده است. آیا این وفاداری به خدا و مسیح است، یا زشت سکولار شیطانی که در حال حاضر غرب را فرا گرفته است؟

تمرکز مجدد هنگام خروج مهم است. اکنون شما با چالش تغذیه معنوی و تشکیل هویت جدید تنها هستید. من در یک موسسه خیریه در بریتانیا داوطلب شدم که بر تماس با افراد مسن تر، خانه نشین و گفتگوی طولانی با آنها متمرکز بود. من همچنین برای لیسانس در علوم انسانی (ادبیات انگلیسی و نویسندگی خلاق) تحصیل کردم. همچنین، وقتی کووید وارد شد، کارشناسی ارشد در نوشتن خلاقانه انجام دادم. از قضا، یکی از آخرین سخنرانی‌های مجمع مداری که من انجام دادم، در مورد آموزش بیشتر بود. خود را موظف می دانم به خواهر جوان فرانسوی که آن روز با او صحبت کردم، «متاسفم». وقتی از او پرسیدم که در اسکاتلند چه کار می کند، حتماً یک لرزش در قلبش بود. او در دانشگاه گلاسکو درس می خواند.

اکنون، من از مهارت‌های نوشتاری خدادادی که به دست آورده‌ام استفاده می‌کنم تا به مردم کمک کنم تا با وبلاگ‌نویسی با جنبه معنوی خود آشنا شوند. من همچنین یک کوهنورد و کوهنورد هستم و معمولا قبل از کاوش در مناظر نماز می خوانم. به ناچار خدا و عیسی مردم را به راه من می فرستند. همه اینها به پر کردن خلاءی که خروج از برج دیده‌بان بر من وارد شد کمک می‌کند. با وجود یَهُوَه و مسیح در زندگی‌مان، هرگز احساس تنهایی نمی‌کنیم.

سیزده سال بعد، هیچ ابایی از رفتن ندارم. من به گیدونی ها و نینوی ها فکر می کنم، اگرچه بخشی از سازمان اسرائیلی نیستند، اما آنها رحمت و محبت خداوند را دریافت کردند. مردی در لوقا فصل 9 بود که شیاطین را به نام عیسی بیرون کرد و رسولان مخالفت کردند زیرا او عضوی از گروه آنها نبود.

عیسی پاسخ داد: «او را متوقف نکنید، زیرا کسی که مخالف شما نیست، طرفدار شماست.»

یک بار شخصی گفت که ترک سازمان مانند ترک هتل کالیفرنیا است، شما می توانید خارج شوید، اما هرگز واقعاً آن را ترک نکنید. اما من با آن موافق نیستم. مطالعه و تحقیق قابل توجهی در مورد ایده های نادرستی که اساس دکترین ها و سیاست های سازمان را تشکیل می دادند، انجام شده است. که کمی طول کشید. نوشته های ری فرانتس و جیمز پنتون، در کنار پیشینه باربارا اندرسون در مورد سازمان، بسیار مفید بودند. اما بیشتر از همه، فقط خواندن عهد جدید، فرد را از کنترل فکری که زمانی بر من تسلط داشت، رها می کند. من معتقدم بزرگترین ضرر هویت ماست. و مانند میشکین خود را در دنیایی بیگانه می یابیم. با این حال، کتاب مقدس پر از شخصیت هایی است که در شرایط مشابه عمل می کردند.

من از برادرانی که توجه من را به کتاب مقدس جلب کردند سپاسگزارم. من همچنین از زندگی غنی ای که داشته ام قدردانی می کنم. من در فیلیپین، رم، سوئد، نروژ، لهستان، آلمان، لندن و طول و عرض اسکاتلند، از جمله جزایر ساحل غربی، گفتگو کردم. همچنین از کنوانسیون های بین المللی در ادینبورگ، برلین و پاریس لذت بردم. اما وقتی پرده برافراشته شود و ماهیت واقعی سازمان آشکار شود، با دروغ زندگی نمی شود. استرس زا شد اما رفتن مانند طوفان اقیانوس اطلس است، ما احساس می کنیم کشتی غرق شده ایم، اما در جای بهتری بیدار می شویم.

اکنون، من و همسرم دست آرامش دهنده خدا و عیسی را در زندگی خود احساس می کنیم. اخیراً معاینات پزشکی را پشت سر گذاشتم. من قرار ملاقاتی داشتم تا برای نتایج به مشاور مراجعه کنم. ما آن روز صبح مانند هر روز یک کتاب مقدس را خواندیم. مزمور 91: 1,2،XNUMX بود:

او که در پناه حق تعالی ساکن است

در سایه خداوند متعال ماندگار خواهد بود.

به خداوند خواهم گفت: «تو پناه و قلعه من هستی،

خدای من که به او اعتماد دارم.

به همسرم گفتم امروز خبر بدی خواهیم داشت. او موافقت کرد. خدا اغلب از طریق کتاب مقدس به ما پیام هایی داده بود که خاص بودند. خداوند همانطور که همیشه صحبت کرده است به صحبت خود ادامه می دهد، اما گاهی اوقات، آیه راست به طور معجزه آسایی در دامان ما فرود می آید.

و مطمئناً سلول‌های پروستات که صادقانه به من خدمت کردند، متخاصم شدند و شورشی در پانکراس و کبد ایجاد کردند و چه کسی می‌داند کجای دیگر.

مشاوری که این را فاش کرد، به من نگاه کرد و گفت: "تو در این مورد بسیار جسارت می کنی."

من پاسخ دادم: "خب، اینطور است، یک مرد جوان درون من است. او در تمام زندگی اش مرا دنبال کرده است. سن او را نمی دانم، اما او همیشه آنجاست. او به من آرامش می دهد و حضور او مرا متقاعد می کند که خدا برای من ابدیت در نظر گرفته است. حقیقت این است که خداوند «ابدیت را در دلهای ما قرار داده است». حضور آن من کوچکتر قانع کننده است.

آن روز به خانه آمدیم و کل مزمور 91 را خواندیم و احساس راحتی کردیم. من هیچ حسی نسبت به آنچه آلمانی ها می نامند ندارم torschlusspanik، این آگاهی که درها به روی من بسته می شوند. نه، من با احساس آرامش معجزه آسایی بیدار می شوم که فقط از خدا و مسیح می آید.

[همه آیات نقل شده از کتاب مقدس استاندارد Berean، BSB است.]

 

 

Meleti Vivlon

مقالات Meleti Vivlon.
    6
    0
    لطفا نظرات خود را دوست دارم ، لطفاً نظر دهید.x